داستان
?عریضه نویسی و شفا
قسمت پایانی
…و نيزهاى را كه در دست داشتند روى كتف «محمد سعيد» گذاشتند و فرمودند:
بلند شو، داییَت از سفر آمده است و پشت در منتظر است.
من در آن حال متوجّه شدم كه منظور آن حضرت،
دايى علی اكبرم است كه خيلى وقت پيش
به سفر تجارت رفته است و اتفاقا به خاطر تأخير كردن، همه خانواده نگرانش بودند.
محمد سعيد اطاعت امر كرد و در نهايت سلامتى از جاى خود برخاست
و با عجله به سوى در رفت تا از دايى على اكبر استقبال كند.
در اين لحظه از خواب بيدار شدم و درست به
اطراف نگاه كردم متوجه شدم كه صبح شده است .
بلافاصله ياد خوابى كه ديده بودم افتادم
و با خوشحالى خودم را به نزديك برادرم رساندم
و او را بيدار كردم و به او گفتم: محمد سعيد! محمد سعيد!
بلندشو آقا امام زمان عليه السلام تو را شفا دادند.
سپس بدون معطلى او را گرفتم و از زمين بلندش كردم.
در اثر سر و صداى من مادرم از خواب بيدار شد،
وقتى ديد كه محمد سعيد را بيدار كرده ام،
با ناراحتى گفت: او به خاطر دردى كه داشت از سر شب نتوانسته بود بخوابد،
تازه از شدّت دردش مقدارى كم شده بود، چرا بيدارش كردى؟!
گفتم: مادر! امام عليه السلام محمد سعيد را شفا دادند.
مادرم از جاى خود برخاست و با عجله خود را به ما رساند و گفت: تو چه گفتى؟
خواستم تا حرفم را تكرار كنم، كه ديدم محمد سعيد شروع به راه رفتن كرد، و
مثل اينكه اصلا هيچگونه ناراحتى نداشته است. مادرم از خوشحالى با صداى بلند شروع
به گريه كردن نمود و همه اهل خانه بإ صداى او از خواب بيدار شدند و به دنبال آن طولى
نكشيد همه اهالى روستا از اتفاقى كه افتاده بود باخبر شدند و با عجله
خودشان را براى ديدن محمد سعيد به خانه ما میرساندند.
بحمد للّه امام زمان عليه السلام به عريضه وتوسل مادرم عنايت كرد و از آن به بعد
در بدن برادرم اثرى از آن مريضى ديده نشد. و چند روز بعد هم دايى على اكبر با
سلامتى از سفر برگشت و خوشحالى خانواده
ما به لطف حضرت حجة بن الحسن عليه السلام كاملتر شد.
?نجم الثاقب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هیچ نظری وجود ندارد