داستان های امام زمان

داستان عجیب ملاقات شیخ حسن با امام زمان(عج)قسمت دوم

داستان های امام زمان(عج)-بیت ظهور

داستان

?داستان عجیب ملاقات شیخ حسن با امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)

قسمت دوم

?هنگامی که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم این عرب بیابانی

از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در این شب تاریک بمانم

و این امر هم بر اندوه من اضافه کرد. در این بین که من در اندیشه بودم او نزدیک من آمد و به

من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از این که او اسم مرا می داند

و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او می روم .

از او سوال کردم از کدام قبیله هستی؟ فرمود: از بعضی از آنها. من شروع کردم به شمردن

طوایف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب می داد: نه!! و من هر طایفه ای را ذکر می کردم او می فرمود :

از آنها نیستم. این امر مرا خشمگین کرد و به او گفتم آری تو از طریطره هستی و این را به صورت

استهزا گفتم و این لفظی است که معنی ندارد. او از سخن من تبسّم کرد و فرمود: چیزی بر تو نیست

که من از کجا باشم اما چه چیز سبب شده که تو به اینجا آمده ای؟

من به او گفتم: برای چه سوال می کنی ؟ فرمود: ضرری به تو نمی رسد اگر ما را خبر کنی.

من از حسن اخلاق و شیرینی طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم میل به او پیدا کرد و او هر مقدار سخن می گفت

محبت من به او زیادتر می گشت  برای او سیگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمی کشم.

در فنجان برای او قهوه ریختم و به او دادم او گرفت و کمی از آن نوشید و باقی را به من داد و فرمود :

تو آن را بنوش. من آن گرفتم و نوشیدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشیده بود اما محبت من

هر آن به او زیاد می شد. به او گفتم: ای برادر! خداوند تو را در این شب به سوی من فرستاده تا انیس من باشی.

آیا با من نمی آیی که نزد قبر مسلم(علیه السلام) برویم و آنجا بنشینیم و با یکدیگر صحبت کنیم ؟

فرمود : با تو می آیم اما جریان خودت را بگو . به او گفتم. من واقع را برای شما می گویم . من

در نهایت فقر و نیازمندی هستم از آن وقتی که خود را شناختم و با این فقر مبتلا به سرفه هستم

و سال هاست که خون از سینه ام بیرون می آید و معالجه آن را نمی دانم و به دختری از اهل محلّه مان

در نجف اشرف تعلق خاطر پیدا کرده ام و به سبب تنگدستی میسر نشده است که او را بگیرم.

گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند: در حوایج خود قصد کن صاحب الزمان

(عج الله تعالی فرجه الشریف) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته نما که

او را خواهی دید و حاجت تو را برآورده سازد و این آخرین شب از چهل شب است

و من در این شب چیزی ندیدم و در این شب ها من تحمل مشقت های زیادی کردم

و این سبب آمدن من و این خواسته ها و حوائج من می باشد …..

ادامه دارد…

نوشته‌های مرتبط

داستان سفارش امام زمان (عج) به خواندن جامعه

Montazer

دیدن امام زمان(عج) در میان زمین و آسمان

Entezar

داستان های امام زمان (عج)

Entezar
بسیار خوش حال می شویم تا با ارسال نظرات ارزشمند خود مجموعه بیت ظهور را در تولید محتوای بهتر یاری نمایید.

هیچ نظری وجود ندارد