داستان
قسمت سوم
✍…همه مضطرب شده ایم،از اتفاقاتی که افتاده از سخنانی که کشیش به قیصر روم گفته…از همهمه ای که بین حاضران افتاده…
از چهره پدربزرگم معلوم است که او نیز این امر را به فال بد گرفته است؛آری! دستور میدهد
که دوباره صلیبها را نصب کنند…تخت را دوباره برجای خود بگذارند و به جای داماد نگون بخت
برادر اورا بنشانند که شاید سعادت این برادر،نحوست برادر اولش را برطرف کند…
دوباره نوازندگان مینوازند و کشیش ها آماده اند تا شروع به خواند انجیل کنند…
مراسم دوباره آغاز شده و کشیش ها انجیل میخوانند.
اما خدای من!چه اتفاقی می افتد!؟دوباره زمین شروع به,لرزیدن کرده و همه چیز دارد به هم میریزد…
وای خدایا!تخت دوباره سرنگون شد و داماد به زمین خورد.
هول و هراسی برپاشده است و همه متفرق شده اند؛
حاضران باگوشه چشم مرا نگاه میکنند و زیر لب چیزهایی میگویند؛
گویا همه به این نتیجه رسیده اند که من دختری شوم هستم!!!
آیا واقعا چنین است؟!خداوندا در سرنوشت من چه رقم زده ای؟!
من و پدربزرگم قیصر مات و مبهوت به هم مینگریم تا اینکه…
ادامه دارد…
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هیچ نظری وجود ندارد