داستان های امام زمان

تشرف حاج عزیزالله تهرانی-قسمت3/3

داستان های امام زمان(عج)-بیت ظهور

داستان تشرف حاج عزیزالله تهرانی-قسمت3/3

رفت و گفت عصر می آیم…


عصر که شد، مثل روز اول آمد و به همان شکل می رفتیم و به همین ترتیب

هر صبح و عصر می آمد و مسیر را طی می نمودیم اما طوری بود که احساس

خستگی از راه رفتن نمی کردیم چون خیلی راه نمی رفتیم تا خسته شویم.

هفت روز به این منوال گذشت.
صبح روز هفتم گفت: این جا برای احرام، مثل من غسل کن و احرامت

را بپوش و مثل من تلبیه ( جمله لبیک اللهم لبیک…) بگو.
من هم حسب الامر ایشان اعمال را بجا آوردم. آنگاه کمی که رفتیم،

ناگاه صدایی شنیدیم مثل صدایی که در بین کوهها ایجاد می شود.
سؤال کردم: این صدا چیست؟

گفت: از این کوه که بالا رفتی، شهری را می بینی داخل آن شهر شو.
این را گفت و از نزد من رفت. من هم تنها بالای کوه رفتم و شهر عظیمی را دیدم.

از کوه فرود آمده و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم: این کجا است؟
گفتند: این جا مکه معظمه است. آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب

غفلت بیدار شدم و دانستم که به خاطر نشناختن آن مرد که امام عصرارواحنافداه بوده اند،

فیض عظیمی از من فوت شده است؛ لذا پشیمان شدم؛ اما پشیمانی سودی نداشت.
دهه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذی القعده و ایامی از ذی الحجه را در مکه بودم؛

تا این که حجاج رسیدند. همراه آنها عموزاده من، حاج سید خلیل پسر حاج

سید اسدالله تهرانی بود، که با عده ای از حجاج تهران از راه شام آمده بودند

و ایشان تشرفم را به حج خبر نداشت همین که یکدیگر را دیدیم، مرا با خود

نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت کجاوه ای برای من گرفت

و بعد از حج مرا از راه جبل ( مسیری در آن حوالی ) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد. »

تشرف یافتگان به محضر امام عصر ارواحنافداه
➖➖➖➖➖➖➖➖

نوشته‌های مرتبط

داستان جنگ صفين ويارى امام زمان علیه السلام

Entezar

داستان آخرین نشانه قسمت پایانی

Montazer

سه بار دیدار امام زمان توسط بافقی یزدی قسمت 1/2

Entezar
بسیار خوش حال می شویم تا با ارسال نظرات ارزشمند خود مجموعه بیت ظهور را در تولید محتوای بهتر یاری نمایید.

هیچ نظری وجود ندارد