داستان تشرف حاج سید عزیزالله تهرانی-قسمت 2/3
گفت: من هم اراده حج دارم آیا با من می آیی؟
گفتم: بلی.
گفت: پس مقداری نان خشک که یک هفته ات را کفایت کند،
مهیا کن و آفتابه آبی بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان
ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا جهت انجام حج به راه بیفتیم.
گفتم: سمعاً و طاعهً. از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمی گندم
گرفتم و به یکی از زنهای فامیل دادم که نان بپزد.
رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند.
چون روز موعد شد، وسائلم را برداشته
به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت وداع نمودم.
آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس
و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تقریباً یک ساعت راه پیمودیم.
در بین راه نه او با من صحبت می کرد،
و نه من به او چیزی می گفتم تا به برکه آبی رسیدیم.
ایشان خطی کشید و گفت: این خط، قبله است و این هم که آب است
این جا بمان، غذا بخور و نماز بخوان همین که عصر شد، می آیم.
بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم.
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم.
عصر، ایشان عصر آمد و گفت: برخیز برویم.
برخاستم و ساعتی با او رفتم باز به آب دیگری رسیدیم دوباره خطی کشید و گفت:
این خط قبله است و این آب است شب را این جا می مانی و من صبح نزد تو می آیم.
او به من بعضی از اوراد را تعلیم داد و خود برگشت. شب را به آرامش
در آن جا ماندم. صبح که شد و آفتاب طلوع کرد، آمد و گفت: برخیز برویم.
به مقدار روز اول رفتیم باز به آب دیگری رسیدیم
و باز خط قبله را کشید و گفت: من عصر می آیم.
✍قسمت آخر فردا شب…
هیچ نظری وجود ندارد