داستان تشرف در روز عاشورا-قسمت آخر
او در مسجد بالا سر مشغول نماز شد و من در مقابلش نشستم،
تا سلام نمازش را داد و من خواستم عرض ارادت و حاجت کنم،
آن جناب مهلت نداده برق آسا پس از سلام نماز برخاست و نماز دیگر را شروع کرد.
من با خود گفتم: اگر تا شب هم بنشینم نماز خواهد خواند. پس دقت می کنم
که تا سلام نماز را گفت بلادرنگ من هم به آن حضرت سلام می کنم. وقتی
جواب مرا داد، عرض حاجت می کنم ولی در این مرتبه هنوز سلام نداده
بود که یکی از آن سه نفر که در حرم مطهر بودند آمدند وگفت:
« یا خضر تعال راح المهدی: ای خضر بیا که حضرت مهدی علیه السلام رفت. »
آن شخص که من یقین داشتم که حضرت صاحب (ع) است ولی حضرت ،
خضر نبی بود، فوراً حرکت کرد و به آن سه نفر دیگر ملحق و از حرم بیرون رفتند
و من در عقب سر آنها می دویدم که شاید آنها را درک کنم و به خدمت
حضرت ولی عصر عجل الله فرجه برسم.
ولی ممکن نشد و می دیدم آنان را که از دار السیاده خارج و در میان انبوه
و ازدحام مردم که در صحن مطهر مشغول به عزاداری بودند از نظرم غایب شدند
و من سر از پا نشناخته از صحن به بست بالا رفته و بار به صحن آمده و از بست
پایین خارج شدم ولی اثری از آنها نیافتم و شاید یک ساعت و یا بیشتر
از این طرف به آن طرف می دویدم و نگاه می کردم شاید بار دیگر
هم آنها را ببینم ولی دولت مستعجل بود.
دیگر به آن فیض نرسیدم و ناگاه متوجه خودم شدم که قبل از این،
عاجز از راه رفتن عادی بودم ولی اکنون مدتی است می دوم و
پایم درد نمی کند و از برکت توجه و عنایت آن بزرگوار شفا یافته است. »
تشرف یافتگان،ص118
➖➖➖➖➖➖➖➖
هیچ نظری وجود ندارد