داستان
“خاتون عشق”
قسمت دوم
…برادرزاده قیصر به روی تخت پر از جواهرات نشست همه چیز مهیای یک عروسی باشکوه است.
برای آغاز مراسم ازدواج من ملیکا،نوه قیصر روم با برادرزاده اش کشیشها انجیل هارا به دست گرفتند که بخوانند اما…وای!خدای من!!!
تمام قصر با آن عظمتش به لرزه افتاده،در آنسو بتها و صلیبها سرنگون می شوند،تخت جواهرات واژگون گردید و داماد به زمین افتاد و بیهوش شد…چه اتفاقی دارد می افتد؟!
کشیش ها با دیدن این صحنه به وحشت افتاده ند،رنگ از رخسار همه حاضران در مراسم پریده است و بدنها از ترس میلرزد…من نیز بسیار ترسیده ام.
یکی از کشیشان بزرگ به عرض قیصر رسانید که:
ای فرمانروا!
ما را ازین کار نحس که نشانه زوال مسیحیت است معاف فرما…
زوال مسیحیت؟!کدام زوال؟!چه میگوید؟!
حالا من مانده ام و یک دنیا سوال که چه حادثه ای رخ میدهد؟!
ناگهان پدر بزرگم قیصر با جدیت تمام گفتند…
“ادامه دارد…”
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هیچ نظری وجود ندارد