داستان تشرف ابن هشام_قسمت آخر
در آن حال جوانى گندمگون وخوشرو پيدا شد.
ايشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد.
سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طورى كه گويا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است .
بـعـد از مـشـاهـده اين حال , صداى جمعيت به تكبير بلند
گرديد و آن جوان پس از اين كار از در مسجد الحرام خارج شد.
من نيز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى كردم
و راه را باز مى نمودم , به طورى كه آنها گمان كردند ديوانه يا مريض هستم و راه را باز مى نمودند.
چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن كه از بين مردم به كنارى رفت و با وجودى
كه من با سرعت راه مى رفتم و ايـشان با كمال تانى حركت مى كرد,
باز به او نمى رسيدم , تا به جايى رسيد كه جز من كسى نبود كه او را ببيند.
توقف نمود و فرمود: چيزى را كه همراه دارى بياور.
رقعه را به او دادم .
بدون آن كه آن را باز و نگاه كند, فرمود: به صاحب رقعه بگو,
او در اين بيمارى فوت نمى كند, بلكه سى سال ديگر, از دنيا خواهد رفت .
ابن هشام گفت : آنگاه چنان گريه اى بر من غلبه كرد كه قادر بر حركت كردن نبودم .
جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن كه از نظرم غايب شد.
ابوالقاسم بن قولويه مى فرمايد: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , اين واقعه را به من خبر داد.
نـاقـل اصل قضيه مى گويد: پس از آن كه سى سال از جريان گذشت ,
ابن قولويه مريض شد و در صـدد تـهيه كارهاى آخرت خود برآمد:
وصيت نامه خود را نوشت و كفن خود را آماده كرد و محل قبر خود را معين نمود.
به او گفتند: چرا از اين بيمارى مى ترسى ؟ اميد داريم كه خداوند تفضل كرده و تو راعافيت دهد.
جواب داد: اين همان سالى است , كه خبر فوت مرا در آن داده اند.
در آن سال , و با همان مرض وفات كرد و به رحمت الهى رسيد.
ره یافتگان به محضر امام عصر ارواحنافداه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هیچ نظری وجود ندارد