داستان
تشرف شیخ محمد طاهر نجفی
قسمت دوم
…که خدایا، به این حالت رلضی هستم ولی چه کنم؟ که درعین حال جمال مقدس مولایم حضرت صاحب الامر علیه السلام را نمیبینم.
اگر این عنایت را به من بکنی و مرا موفق به زیارت آن حضرت بنمایی!
از تو چیز دیگری نمیخواهم و به این فقر و دست تنگی صبر میکنم.
ناگاه بی اختیار سر پا ایستادم و دیدم، به دستم سجاده سفیدی است و دست دیگرم در دست جوان جلیل القدری است که آثار عظمت و جلال و هیبت از او ظاهر بود.
لباس نفیسی مایل به سیاه در برداشت ، که گمان کردم ، او یکی از سلاطین است.
ولی بعد دیدم ،عمامه ای سبز دارد و پهلوی او شخصی ایستاده که لباس سفید در برداشت.
بالاخره سه نفری به طرف
دکه القضا نزدیک محراب رفتیم، وقتی به آنجا رسیدیم ، آن کسی که دستش در دست من بود فرمود: یا طاهر اِفرشِ السَجادَه یعنی:ای طاهر سجاده را بیانداز من سجاده را انداختم ، دیدم آن سجاده فوق العاده سفید است و درخشندگی دارد،ولی نفهمیدم جنس آن سجاده از چیست.
ولی من سجاده را رو به قبله انداختم، آن آقا روی آن سجاده ایستاد و تکبیر گفت و مشغول نماز شد و دائما …..
ادامه دارد…
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هیچ نظری وجود ندارد